ندیدم در وطن روی نشاط آخر سفر کردم
بحمدالله دری جُستم چو خود را دربهدر کردم
غبار کعبهٔ مقصود تا کحلالبصر کردم
سراسر روی جانان بود بر هرسو نظر کردم
ز اکسیر غمی شد زرد رخسارم بحمدالله
که تعمیر خرابیهای خود با خشت زر کردم
دم مار است با زلف سیاه ای دل مکن بازی
علی الله اختیار خویش داری من خبر کردم
ز چشم خویشتن رشک آیدم بر دیدن رویت
ز غیرت در نگاه اولین خونش هدر کردم