بر آن سری که بگیری ز لعل او کامی
شراب نوش که در عین پختگی خامی
به راه بادیه شرط است سر قدم کردن
اگر به کعبهٔ گوش به بندی احرامی
نسیم صبح خدا را تو محرم رازی
ببر ز ما به سر کوی دوست پیغامی
که آخر ای بت نامهربان من چه شود
که خواجهای برد از بنده بر زبان نامی
به خاک پای تو تا جان کنم نثار ای دوست
به سوی پرستش رنجور غم بنه گامی
میان حلقۀ زلفی فتاده دل که از او
پدید نیست نه آغازی و نه انجامی
رهت به صومعه ندهند زاهدان نیر
قدیم به دیر مغان نه که رند بدنامی