ساقی کناف بوالهوسان از پیاله کن
کار مرا بدان لب میگون حواله کن
مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص
بر روی لاله سنبل مشکین کلاله کن
بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام
دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
بر عنصر وجود من از می زن آتشی
وز نو سرشت طینت من زآن سلاله کن
شیخم کند ز دیدن ماهی دو هفته منع
سیر شعور مفتی هفتاد ساله کن
ساقی سبوی نقره به خامان سفله بخش
ما را شراب پخته ده و در سفاله کن
باشد که رقتی کند آن سنگدل طبیب
ای دل هنوز تا رمقی هست ناله کن
ای باغبان به شاخ گلی ناز تا به چند
بازآ به شهر سیر گلستان لاله کن
نیرّ چو وصل عارض لیلی نداد روی
مجنونصفت تسلی خود از غزاله کن