نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

عاشق که رنج عشق نداند ز راحتش

گو باز گیر رحل اقامت ز ساعتش

گفتم قیامت است چو برخاست قامتش

غافل که تن بر این ندهد استقامتش

انصاف بر چنین قد دلجوی نازنین

زیبد که بار ناز کشی تا قیامتش

ای باد کاشیانۀ زلفش بهم زدی

باری خبر ده از دل ما و سلامتش

زاهد که بیگناه رود بر در کریم

ترسم بحشر سود نه بخشد ندامتش

ایدل بیا که خون تو کز وی نشان نبود

در چشم او معاینه بینم علامتش

مجنون که رو بجانب دشت جنون نهاد

چون ما نبود طاقت سنگ ملامتش

گو آسمان نواله بدون همتان دهد

ما را نیاز نیست بخوان کرامتش

نیرّ ملول شد دل تنگ از هوای ری

آمد بناله بختی صبر از اقامتش

هین رو ببارگاه شهنشاه طوس نه

و اهل بخاک ری همه سود و غرامتش

آنشاه تاجدار که شاهان روزگار

سایند سر بپای سریر اقامتش

تا سرو قامتش بسرت سایه میکند

سرباز سایپای و بکش بار قامتش