هر صباحم که ره از خانۀ خمار افتد
خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد
یار مهمان من است امشب و دانی ساقی
که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد
مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ
شیخ را گو ، ز حسد کِیک به شلوار افتد،
دامن خیمه بچینید که از وجد سماع
آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد
بس کن ایغمزۀ مستانه ز صید دل خلق
ترسمش چشم بچشم آید و بیمار افتد
پای صدق اربخرابات نهد واعظ مست
غالب آنست که می نوشد و هشیار افتد
باز کن زلف چلیپا که سحر خیز انرا
سبحه درهم گسلد ، کار به زنّار افتد،
دلشد آسیمه ز چشمت بسوی زلف که خلق
کج کند ره ، چُو یکی مست به بازار افتد
مهل آنزلف که بر دور زنخدان آید
ترسمش خم شده در چاه نگونسار افتد