مگر قدم به ره عشق هشتن آسان است
سر سران جهان ریگ این بیابان است
تمتعی که بود تشنه زار آب فرات
مرا ز خنجر قاتل هزار چندان است
در بهشت گشودند یا کلاله تو
که هر طرف نگری سربهسر گلستان است
طبیب درد مرا تازه کن ز قوت عشق
گرت به ضعف دل خسته میل درمان است
هزار بار گرم بشکنی قنینه دل
من آنکه با تو نخواهم شکست پیمان است
صبا به طرهٔ جانان ز من نهفته بگو
تو جمع باش که احوال دل پریشان است
به حسرت تو به پایان رسید عمر دراز
هنوز بادیه هجر را نه پایان است
حدیث سایه ابر است و خوب روز هجیر
تمتعی که مرا از وصال جانان است
مرا که دیده به زلف و رخ تو نیست چه سود
که کوه و دشت سراسر گل است و ریحان است
خیال چشم تو گر مستی آورد چه عجب
که هرچه سحر بگویند از او در امکان است