چون قطار کوفه سوی شام شد
طرفه شوری ز ازدحام عام شد
شد ز شهر شام بر گردون نفیر
چون ز احبار یهود اندر فطیر
دور گردون بس که دشمن کام شد
ماتم اسلام عید عام شد
شد چو در شام اختران برج دین
آسمان گفتی فرو شد بر زمین
آل سفیان در قصور زر نگار
در نظاره سویشان از هر کنار
بسته ره حزب شیاطین از هجوم
بر سنان سرها درخشان چون رجوم
هر طرف نظّارگان از مرد و زن
با دف و نی، انجمن در انجمن
شامیان بر دست و پا رنگین خضاب
چهره خون آلود، آل بوتراب
خواجۀ سجاد آن فخر کبار
همچو مصحف درکف کفّار خوار
آل زهرا سر برهنه بر شتر
کرد آن سر چون قطار عقد در
زین حدیث انگشت بر دندان مگیر
کآل حیدر سر برهنه شد اسیر؟
رویشان که آفتاب فاش بود
خود حجاب دیدۀ خفاش بود
جای حیرانی است این دور نگون
شرم بادت ای سپهر واژگون
شهر شام و عترت پاک رسول
در اسار زادۀ هند جهول
گیرمت باک از جفا و کین نبود
در جفاکاری چنین آئین نبود
شامیان بردند در بزم یزید
دست بسته عترت شاه شهید
خواجهٔ سجاد در ذُلّ قیود
چون مسیحا در کلیسای یهود
شاه دین را سر به طشت زرنگار
بانوان از دیده مروارید بار
ره نشینان متکی بر تخت عیش
همچو در بتخانه اصنام قریش
پور سفیان سر خوش از جام غرور
قدسیان گریان از آن بزم سرور
بانوان کِلّه شرم و حیا
پرده پوشان حریم کبریا
از هوان دهر در ذلّ قیاد
بسته صف در محفل آن بدنهاد
خواجۀ سجاد و سبط مستطاب
کرد با آن دل سیه روی عتاب
گفت: ویحک ای سیه بخت جهول
هین گمانت چیست در حق رسول
گر ببیند با چنین حال عجیب
باللّه این مستورگان بی حجیب
گر بدانستی چه کردی از جفا
با سلیل دودمان مصطفی
می گرفتی راه دشت و کوه پیش
می گرستی روز و شب بر حال خویش
پاش از غم خاک عالم بر سرت
باد بالین، تودهٔ خاکسترت
باش تا در موقف یوم النّشور
آیدت پیش آنچه کردی از غرور
گر دو روزی سفله گان خوشه چین
بر سریر کامرانی شد مکین
بر نکاهد کبریا و جاه ما
وان سلیمانی و تاج و گاه ما
ما سلیل دوده پیغمبریم
با نبوت زاده یک مادریم
شیر یزدان باب ذوالاکرام ما
با امارت زاده ما را مام ما
تا شده مادر ز بابت بار گیر
بود بابم بر مسلمانان امیر
مصطفی را آن امیر محتشم
بود در بدر و احد صاحب علم
باب تو در جیش کفار قریش
حامل رایات و پیش آهنگ جیش
پور هند از پاسخش بر تافت رو
که نبودش حجّتی در خورد او
وه چه گویم من زبانم بسته باد
خامه خونبار من اشکسته باد
که چه رفت از ضربت چوب جفا
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی
پس به خود بالید و گفت آن سفله قدر
کاش بودی در حضور اشباح بدر
تا بدیدندی که چون کردم قضا
ثار خویش از خاندان مرتضی
زان سپس دادند در ویرانه جا
پرده پوشان حریم مصطفی
شد خرابه گنج درهای یتیم
همچو اندر کهف اصحاب رقیم
نه به جز خاک سیه فرشی به زیر
نه به سرشان سایبانی از هجیر
سروری که سر به پا سودیش عرش
شد سرش را خشت بالین، خاک فرش
اشک خونین شربت بیماریش
شمع بالین آه شب بیداریش