نیر تبریزی » آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) » بخش ۲۵ - مکالمهٔ آن حضرت با ذوالجناح

شد چو سست از شهسوار دین رکاب

کرد رو با مرکب صرصر شتاب

کای همایون مرکب رفرف خرام

رشتهٔ مریم تو را طوق لگام

پوشش تو اطلس چرخ برین

پرچمت از شهپر روح الامین

رشته از خط شعاعی آفتاب

بهر افسار تو این زرین طناب

بافته حوران به فردوس برین

بهر پابند تو زلف عنبرین

مرغزارت ساحت این سبز کشت

صیقلت از بال طاووس بهشت

عقد زرین ثریا هیکلت

بافته رضوان ز استبرق جلت

بر شهان نازان ز تیمارت، بلال

نعل دل بر آتش از داغت، هلال

برده سر دور وفا هیلاج تو

قاب قوسین بلا معراج تو

می دهد این خاک بوی کوی یار

راه طی شد ذوالجناحا پا پس آر

ذوالجناحا، هین برافکن بار خویش

تا رود یاری به سوی یار خویش

پا فروکش که نماند از راه عشق

جز دو گامی تا به نزد شاه عشق

تو ببر جان با سلامت زین دیار

من بخواهم شد مقیم کوی یار

خاک این کو بوی جانم می دهد

بوی یار مهربانم می دهد

ذو الجناحا رو به سوی خیمه گاه

گو به زینب کای قرین درد و آه

شد حسینت کشتۀ قوم عنید

مویه سر کن که دگر پی شد امید

هین بیا بنگر به خون غلطیدنش

که دگر زنده نخواهی دیدنش

گفت نالان ذوالجناحش با صهیل

کای جهان داور خداوند جلیل

سخت عار آید مرا زین زندگی

که ز هم جنسان برم شرمندگی

چون روا باشد پس از چندین خطر

که شوم بر بی وفائی مشتهر

چون نهی بر عرصۀ محشر قدم

چشم دارم ای خدیو محتشم

که نگردی رخش دیگر را سوار

بو که از رخ شویدم این رنگ عار

شاه را شفقت فزود از زاریش

وان فراوان زخم های کاریش

بست عهد و پا تهی کرد از رکاب

در جهان افتاد شور و انقلاب

شد ز اوج عرش رب العالمین

سوره توحید نازل بر زمین

گشت لرزان بر زمین پشت سمک

قیرگون شد آفتاب اندر فلک

وحشیان دست از چرا برداشتند

ناله بر چرخ کبود افراشتند

کرد نو، باد سیه، طوفان عاد

شور فردای قیامت شد به یاد

شد غبار تیره زان باد جهان

از زمین نینوا بر آسمان

چون به گردون آن غبار تیره شد

چشم بینای مسیحا خیره شد

آسمان از گردش خود باز ماند

هر کجا پرّنده از پرواز ماند

شد به پا ماتم سرائی در بهشت

کند حوران طرۀ عنبر سرشت

سنگها در کوه و صحرا خون گریست

تا به خیمه بانوانش چون گریست

قدسیان آمد به ناله با حنین

کای نگهدارندۀ عرش برین

این نه آخر آن سلیل مصطفی است؟

قره العین بتول و مرتضی است

کآفرینش قائم از هست وی است

قبض و بسط امر کن دست وی است

کی روا باشد که این سبط نبیل

دست این کافر دلان گردد قتیل

پس ز نور جلوۀ ثانی عشر

پرده باز افکند خلاق بشر

سویشان آمد ندا از لامکان

کای به سرّ عشق پی نابردگان

گر نبود این اختیار و ابتلاء

ناری از نوری نگردیدی جدا

دیرگاهی نگذرد که ثار من

گیرد این شمشیر آتشبار من

چون ز پشت ذوالجناح آمد فرود

در سجود افتاد و رو برخاک سود

گفت کای فرمانده امر قضا

این سر تسلیم و این کوی رضا

با تو آن عهدی که بستم روز ذر

که دهم در راه ناموس تو سر

شکر کآمد بر سر آن عهد بلی

این حسین و این زمین کربلا

کاش صد جان دگر بودم به تن

تا به راهت دادمی ای ذو المنن

هر چه در راه تو دادم زان تست

مانده جانی باقی آن هم جان تست

پیش هست تو مرا خود هست نیست

آنکه دست از پا شناسد هست نیست

از گل آدم شنیدم بوی تو

راه ها پیموده ام تا کوی تو

چشم دل بر راه یک پروانه ام

که دهد ره بر درون خانه ام

آمدش پاسخ ز فرگاه نخست

کاندر آ که خانه یکسر زان توست

خانه زان توست و ما خود زان تو

جمله سکان افق مهمان تو

اندرین خانه خداوندی تو راست

هین درون آ هر چه بپسندی تو راست

کافران شمشیر بیداد آختند

بهر خونریزیش مرکب تاختند

شد ز جوش و جنبش قوم کفور

دشت سو تا سوی پر شور و نشور

هر که آمد بهر سر ببریدنش

رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش