روز شد باز گرم و بر جوشید
که: «مرا کی توان به گل پوشید؟
من که پیش تو خرد و مختصرم
چندبار از جهان بزرگترم
نرسد با منت بزرگسری
غم خود خور که تو نه مرد خَوری
کمترین گنجخانهام دریاست
واپسین چاکر درم جوزاست
تو پلاسسیه به صد تشویش
به سر اندر کشیده همچو کشیش
من متوّج به افسر زرکش
بر سریر فلک سلیمانوَش
هرکه را طالعش زِ من باشد
مالک ملکت زَمَن باشد
گر تو هستی سوار بر ادهم
بارگیر من است اشهب هم
گر سیاه تو دور تازندهست
چرده من هنوز پازندهست
با من آخر نفاق چند کنی؟
دعوی (و) طمطراق چند کنی؟
همه کس را ز روز شرم و حیاست
پای ستر و صلاح از او برجاست
نه چو شب کز وجود او فقها
بیحیایی کنند چون سُفها
همه اندیشه محال کنند
میل و رغبت به زلف و خال کنند
شوخچشم و ستیزهروی شوند
بیمحابا به بام و کوی شوند
شب ناگاه بیحجیب روند
که تهیمغز و پرنهیب روند
چون ز پیشش بهانه برخیزد
صد حجاب از میانه برخیزد
با همه کس چو پیش کار شود
در همه چیز یار غار شود»