شب چو بشنید طیره گشت عظیم
گفت: «آه از جفای چرخ لئیم
من چو دریا کشیدهام دامن
سربزرگی همیکند با من
روز میگویدم سیهکاری!
توبه یارب از این گنهکاری
پس سیهپوش اگر سیهکار است
در جهان زین گروه بسیار است
نه تو هم گهگهی ز طنازی
برقع از ابر تیره میسازی؟
به سیاهی شکست من چه کنی؟
صفت رنگ گست من چه کنی؟
عنبرم، عنبر سیهچرده
خوی خوش باز بوی خوش کرده
که نه سرد و خنک چو کافورم
به دو جو دستگاه مغرورم
حبشیان جمله داغدار منند
زنگیان تخمه و تبار منند
هندوان رنگپوش من باشند
همه حلقهبهگوش من باشند
خلفا تا مرید من بودند
باغ اسلام را چمن بودند
تا به رنگ من آمدند برون
رفت بر وفق رایشان گردون
تا شعار تو پیشوا کردند
رسم و آیین خود رها کردند
سرّشان از بزرگواری تو
فاش شد از سفیدکاری تو
همه رنگی به جز تباهی نیست
رنگ یکرنگ جز سیاهی نیست
تو برون آوری چو بوقلمون
در زمانی هزار رنگ برون
سبز و سرخ و بنفش و زرد و سفید
همه تاج مرصّع خورشید
در سیاهی بسی صفا دیدند
چو دو گیسوی مصطفی دیدند
در سخن صدهزار باریکیست
آب حیوان درون تاریکیست»