با صبا گفت: «دم مزن دیگر
به رسالت قدم بزن دیگر
باز گرد از همین قدر سوی شب
که: ز نادانی تو نیست عجب
چون تویی را چه حد پایه ماست؟
خود سواد تو عکس سایه ماست
گهگهت دل که همچو رخ سیه است
روشن از عکس شمعدان مه است
شمع مه گر نکردمی روشن
کی شدی گلخن تو چون گلشن؟
روی تاریک تو چو دود تنور
در خورد راستی مقابل نور
جای تو چاه تنگ و تار بود
کنج تاریک و نفت و غار بود
هر مقامی که باز پردازم
گهگهش سایه بر سر اندازم
چون شود عکس من از او خالی
خلوت آباد خود کنی حالی
در غلط اوفتادهای با خویش
سر و کاری نهادهای با خویش
از دماغت برون کنم سودا
نگذارم که دم زنی فردا
کی چنین بودی آمر و ناهی
که مرا زیردست میخواهی؟
به درازی خود مشو مغرور
تیرهتر هم نباشی از دیجور
من چنانت فرو برم به زمین
که ز من یاد ناوری پس از این
آمدم، برگ کار خویش بساز
تا قیامت ز تو نگردم باز»
خواست رخصت صبا و باز آمد
چون مشعوِذ که مهرهباز آمد
خواند هرگونه ز آفتاب خبر
کرد شب را چو دود زیر و زبر
هر جوابی که روز باز نوشت
همچو آتش فتاد در انگشت