مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت

گرچه بر ناید به جهد و زور تو

لیک مسجد را برآرد پور تو

کردهٔ او کردهٔ تست ای حکیم

مؤمنان را اتصالی دان قدیم

مؤمنان معدود لیک ایمان یکی

جسمشان معدود لیکن جان یکی

غیرفهم و جان که در گاو و خرست

آدمی را عقل و جانی دیگرست

باز غیرجان و عقل آدمی

هست جانی در ولی آن دمی

جان حیوانی ندارد اتحاد

تو مجو این اتحاد از روح باد

گر خورد این نان نگردد سیر آن

ور کشد بار این نگردد او گران

بلک این شادی کند از مرگ او

از حسد میرد چو بیند برگ او

جان گرگان و سگان هر یک جداست

متحد جانهای شیران خداست

جمع گفتم جانهاشان من به اسم

کان یکی جان صد بود نسبت به جسم

هم‌چو آن یک نور خورشید سما

صد بود نسبت بصحن خانه‌ها

لیک یک باشد همه انوارشان

چونک برگیری تو دیوار از میان

چون نماند خانه‌ها را قاعده

مؤمنان مانند نفس واحده

فرق و اشکالات آید زین مقال

زانک نبود مثل این باشد مثال

فرقها بی‌حد بود از شخص شیر

تا به شخص آدمی‌زاد دلیر

لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر

اتحاد از روی جانبازی نگر

کان دلیر آخر مثال شیر بود

نیست مثل شیر در جملهٔ حدود

متحد نقشی ندارد این سرا

تا که مثلی وا نمایم من ترا

هم مثال ناقصی دست آورم

تا ز حیرانی خرد را وا خرم

شب بهر خانه چراغی می‌نهند

تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند

آن چراغ این تن بود نورش چو جان

هست محتاج فتیل و این و آن

آن چراغ شش فتیلهٔ این حواس

جملگی بر خواب و خور دارد اساس

بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم

با خور و با خواب نزید نیز هم

بی‌فتیل و روغنش نبود بقا

با فتیل و روغن او هم بی‌وفا

زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست

چون زید که روز روشن مرگ اوست

جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست

زانک پیش نور روز حشر لاست

نور حس و جان بابایان ما

نیست کلی فانی و لا چون گیا

لیک مانند ستاره و ماهتاب

جمله محوند از شعاع آفتاب

آنچنان که سوز و درد زخم کیک

محو گردد چون در آید مار الیک

آنچنان که عور اندر آب جست

تا در آب از زخم زنبوران برست

می‌کند زنبور بر بالا طواف

چون بر آرد سر ندارندش معاف

آب ذکر حق و زنبور این زمان

هست یاد آن فلانه وان فلان

دم بخور در آب ذکر و صبر کن

تا رهی از فکر و وسواس کهن

بعد از آن تو طبع آن آب صفا

خود بگیری جملگی سر تا به پا

آنچنان که از آب آن زنبور شر

می‌گریزد از تو هم گیرد حذر

بعد از آن خواهی تو دور از آب باش

که بسر هم‌طبع آبی خواجه‌تاش

بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند

لا نیند و در صفات آغشته‌اند

در صفات حق صفات جمله‌شان

هم‌چو اختر پیش آن خور بی‌نشان

گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون

خوان جمیع هم لدینا محضرون

محضرون معدوم نبود نیک بین

تا بقای روحها دانی یقین

روح محجوب از بقا بس در عذاب

روح واصل در بقا پاک از حجاب

زین چراغ حس حیوان المراد

گفتمت هان تا نجویی اتحاد

روح خود را متصل کن ای فلان

زود با ارواح قدس سالکان

صد چراغت ار مرند ار بیستند

پس جدا اند و یگانه نیستند

زان همه جنگند این اصحاب ما

جنگ کس نشنید اندر انبیا

زانک نور انبیا خورشید بود

نور حس ما چراغ و شمع و دود

یک بمیرد یک بماند تا به روز

یک بود پژمرده دیگر با فروز

جان حیوانی بود حی از غذا

هم بمیرد او بهر نیک و بذی

گر بمیرد این چراغ و طی شود

خانهٔ همسایه مظلم کی شود

نور آن خانه چو بی این هم به پاست

پس چراغ حس هر خانه جداست

این مثال جان حیوانی بود

نه مثال جان ربانی بود

باز از هندوی شب چون ماه زاد

در سر هر روزنی نوری فتاد

نور آن صد خانه را تو یک شمر

که نماند نور این بی آن دگر

تا بود خورشید تابان بر افق

هست در هر خانه نور او قنق

باز چون خورشید جان آفل شود

نور جمله خانه‌ها زایل شود

این مثال نور آمد مثل نی

مر ترا هادی عدو را ره‌زنی

بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو

پرده‌های گنده را بر بافد او

از لعاب خویش پردهٔ نور کرد

دیدهٔ ادراک خود را کور کرد

گردن اسپ ار بگیرد بر خورد

ور بگیرد پاش بستاند لگد

کم نشین بر اسپ توسن بی‌لگام

عقل و دین را پیشوا کن والسلام

اندرین آهنگ منگر سست و پست

کاندرین ره صبر و شق انفسست