شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

تو ز مائی ولی ما را ندانی

ز دریایی ولی دریا ندانی

اگر دریا ندانی آن عجب نیست

عجب این است که صحرا را ندانی

بجان و تن ز بالائی و زیری

ولیکن زیر و بالا را ندانی

تو اشیائی و اشیا جملگی تو

اگرچه هیچ اشیا را ندانی

همه اسماء بتو هستند ظاهر

ظهور جمله اسما را ندانی

چرا غافل ز حق امهاتی

چه فرزندی که آبا را ندانی

ز آدم هن بغایت وقوفی

نه تنها آنکه حوا را ندانی

معما جهان با تو چه گویم

چو تو سرّ معما را ندانی

الا ای مغ بس عنقای مغرب

توئی با آنکه عنقا را ندانی