شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

منم که روی ترا بی‌نقاب می‌بینم

منم که در شب و روز آفتاب می‌بینم

تویی که پرده ز رخسار خود برفکندی

که تا جمال ترا بی‌حجاب می‌بینم

عجب عجب که به بیداری توان دیدن

مگر مگر که من این را به خواب می‌بینم

خیال جمله جهان را به نور چشم یقین

به جَنب بحر حقیقت سراب می‌بینم

ندانم از چه سبب تشنه‌ام چو من خود را

به ذات و نعت و صفت عین آب می‌بینم

اگر شوند ز من مست عالمی چه عجب

از آنکه من همه خود را شراب می‌بینم

مرا به هیچ کتابی مکن حواله دگر

که من حقیقت خود را کتاب می‌بینم

چه باده خورد دل مغربی که من خود را

به سان نرگس مستت خراب می‌بینم