شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

بر دل ریشم لبت دارد بسی حق نمک

گر بپرسی ز اشک خونینم بگوید یک‌به‌یک

مردم چشم جهانی در جهان مردمی

ای تو چشم و جان و مردم را به جای مردمک

ای دل ار خواهی ببینی خضر را خطش ببین

آب حیوانست اگر باید لب لعلش بمَک

تا بود گلگون رخ زردم بسان روی یار

بر رخم ای اشک خونین گر نمی‌باری محک

روی بنما تا که من از پیش برخیزم به کل

زانکه در پیش یقین هرگز نماند هیچ شک

برقع از رخ برفکن بنمای مهر روی را

تا که گردد ذرّه‌سان در پیش او مهر فلک

ای دل ار بینی رخش را در دمت گردد عیان

کز جهان آدم چرا گردید مسجود ملک

گر ببینی نور رویش را به سان مغربی

خط و خالش را بیا می‌خوان تو قرآن یک‌به‌یک