شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک

که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک

اگر نظر نکنی سوی من در آینه کن

تو خود بمثل منی کی نظر کنی خاشاک

اگر چه آینه روی جانفزای تو اند

همه عقول و نفوس عناصر و افلاک

ولی ترا ننماید بتو چنانکه توئی

مگر دل مسکین و بیدل و غمناک

تمام چهره خود را بدو توانی دید

که هست مظهر تام و لطیف و صافی و پاک

چرا گذر نکنی بر دلی که از پاکی

اذا مَرَرتَ بِهِ ما وجدت فیه سواک

ولو جلوت علی القلب ما جلوت علیه

لا جل قربته بل لا نه مجلاک

مرا که نسخه مجموع کاینات توام

روا مدار بخواری فکنده بر سر خاک

بساحل ار چه فکند به بحر باز آرم

که موج بحر محیط توام نیم خاشاک

ظهور تو بمن است و وجود من از تو

و لَستُ تُظهَرُ لولای لم اکو لولاک

تو آفتاب منیری و مغربی سایه

ز آفتاب بود سایه را وجود و هلاک