شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

مرا از رویِ هر دلبر، تجلّی می‌کند رویش

نه از یک‌سوش می‌بینم که می‌بینم ز هر سویش

کشد هر دم مرا سویی، کمند زلف مه‌رویی

که اندر هر سر مویی، نمی‌بینم به‌جز مویش

ندانم چشم جادویش چه افسون خواند بر چشمم

که در چشمم نمی‌آید به غیر از چشم جادویش

فروغ نور رخسارش مرا شد رهنمون ورنه

کجا پی بردمی سویش ز تاریکی گیسویش؟

از آن در ابروی خوبان، نظر، پیوسته می‌دارم

که در ابروی هر به رو نمی‌بینم جز ابرویش

بیاض روی دلجویش، بصر را نور افزاید

سویدا می‌کند روشن، سواد خال هندویش

درختان، جمله در رقص‌اند و در وجدند و در حالت

مگر باد صبا، بویی به بستان برد از بویش

به پیش «مغربی»، هر ذرّه زان رو مغربی باشد

که در هر ذرّه، خورشیدی نماید پرتو رویش