شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

او چون فکند خویش تو خود را میفکنش

از خود شکسته است ازین بیش مشکنش

تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت

از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش

دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است

کاو هیچوقت یاد نمی آید از منش

اینمرغ جان که طایر عالی نشیمن است

عمریست تا که دور فتاد از نشیمنش

بیچاره بهر دانه فرود آمد از هوا

در دام شد اسیر پر و بال و گردنش

از گلشن خیال بچنین گلخن افتاد

بگرفت خسخت خاطر ازین جنس گلخنش

مرغان این چمن همه شب تا گه سحر

باشند در خروش ز فریاد کردنش

جانا دل از مصاحبت تن ملول شد

پیوسته ماجرا است شب و روز با منش

یارا چو شد اسیر قفس عندلیب جان

گاه که میفرست نسیمی ز گلشنش

تا چون نسیم گل بدماغش گذر کند

آید بیاد وصل گل و عهد سوسنش

باشد که بشکند قفس جسم را ز شوق

مرغ روان مغربی آید بماء منش