شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

دلا گر دیده ای داری بیا بگشا بدیدارش

ز رخسار پریرویان ببین خوبی ز رخسارش

چو خورشید پریرویان هزاران مشتری دارد

بده خود را بجز او را اگر هستی خریدارش

ببازار آمد آن دلبر ز خلوتخانه وحدت

تماشا را ببازار آیین گرمی بازارش

نگارم درگه جلوه نظر را دوست میدارد

ز خلوت زان بصحرا شد که تا بینند نظارش

شهی را دوست میدارد گدای مفلس او شد

بنقش فخر می آرد نمی آید از او عارش

تو گر دیده بدست آری توانی یار را دیدن

گهی در کسوت یار و گهی در شکل اغیارش

دلم هر دم به دلداری از آنرو میشود مایل

که در رخسار دلداران نماید چهره دلدارش

مرا آشفته میدارد خرد در حال هشیاری

الا ای ساقی باقی دمی مگذار هشیارش

برآ از مشرق و مغرب الا ایمغربی یکدم

که تا بی مشرق و مغرب ببینی شمس انوارش