شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

بی پرتو رخسار تو پیدا نتوان شد

بی مهر تو چون ذرّه هویدا نتوان شد

جز از لب تو جام لبالب نتوان خورد

جز در رخ تو واله و شیدا نتوان شد

تا موج تو ما را نکشد جانب دریا

از ساحل خود جانب دریا نتوان شد

تا جذبه او برنرباید من و ما را

هرگز نفسی بی من و بی ما نتوان شد

از مهر رخش سایه صفت پست نگشته

اندر پی آن قامت و بالا نتوان شد

در خلوتداگر دیده ز اغیار نشد پاک

از خلوت خود جانب صحرا نتوان شد

بی دیده نشاید بتماشا شدن ایدوست

تا دیده نباشد بتماشا نتوان شد

چون مغربی از مشرق و مغرب نرسیده

خورشید صفت مفرد و یکتا نتوان شد