شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

دلی دارم که در روی غم نگنجد

چه جای غم که شادی هم نگنجد

میان ما و یار همدم ما

اگر همدم نباشد دم نگنجد

حدیث بیش و کم اینجا رها کن

که اینجا وصف بیش و کم نگنجد

چنان پر گشت گوش از نغمه دوست

که در وی بانگ زیر و بم نگنجد

جز انگشتی که عالم خاتم اوست

دگر چیزی دراین خاتم نگنجد

دلی کاو فارغست از سوز و ماتم

در او هم سور هم ماتم نگنجد

رسد هر کز بحالی آدمیزاد

که آنجا عالم و آدم نگنجد

زبان ای مغربی درکش ز گفتار

مگو چیزی که در عالم نگنجد