دلی دارم که در روی غم نگنجد
چه جای غم که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
حدیث بیش و کم اینجا رها کن
که اینجا وصف بیش و کم نگنجد
چنان پر گشت گوش از نغمه دوست
که در وی بانگ زیر و بم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی دراین خاتم نگنجد
دلی کاو فارغست از سوز و ماتم
در او هم سور هم ماتم نگنجد
رسد هر کز بحالی آدمیزاد
که آنجا عالم و آدم نگنجد
زبان ای مغربی درکش ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد