شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت

بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت

مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد

که بکس هیچ از آن ساز نمییارم گفت

گفت با من سخن عشق بآواز بلند

آنچه او گفت بآواز نمییارم گفت

زیر لب خنده کنان عشوه کنان با دل من

آنچه گفت آن لب طناز نمییارم گفت

آنکه او را پر پرواز نباشد هرگز

بر او از پر و پرواز نمییارم گفت

لذت لعل لب و جام غم انجام ترا

به پی ذوق ز آغاز نمییارم گفت

شرح آن طرّ طرار نمیدانم داد

سحر آن غمزه غماز نمییارم گفت

مغربی با دل دمساز چو دمساز نه

با تو سر دل دمساز نمییارم گفت