شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است

تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است

چشم حق بین بجز از حق نتواند دیدن

باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است

گل توحید نروید ز زمینی که دروا

خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است

مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا

مسکن دوست اگر هست دل مسکین است

مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار

از قصور است که او ناظر حورالعین است

نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق

جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است

گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک

آنچه منظور تواند شبه رنگین است

نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است

زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است

مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور

نیست محجوب که اورا صفت تمکین است