شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

بیدل و دلدار نتوانم نشست

بیجمال یار نتوانم نشست

صحبت یارم چه می آید بدست

پیش با اغیار نتوانم نشست

ساقیم چون چشم مست او بود

یک زمان هشیار نتوانم نشست

چون بت و زنّار، زلف روی اوست

بی بت و زنّار نتوانم نشست

بس امید وعده دیدار گل

بیش از این با خار نتوانم نشست

بلبل آسا در گلستان رخش

یکدم از گفتار نتوانم نشست

یار باز آمد ببازار ظهور

گفت بی بازار نتوانم نشست

زانکه در خلوتسرای خویشتن

بی الوالابصار نتوانم نشست

چون هزاران کار دارد هر زمان

یکزمان بیکار نتوانم نشست

برفکندم پرده از رخسار خویش

پرده بر رخسار نتوانم نشست

مغربی را گفت، بنگر بر رخم

زانکه بی نظاره نتوانم نشست