شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

انکه او دیده جان و دل و نور بصر است

هر کجا می نگرم صورت او در نظر است

خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری

ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است

ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد

اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است

ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن

بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است

روزی از روزن اینخانه برا بر سر بام

تا ببینی که، که در خانه و بر بام و در است

تو بدین چشم کجا چهره معنی بینی

چشم صورت دگر و چشم معانی دگر است

ورنه بیرون کتاب ز بَر و زیر جهان

همه بی زیر و زبَر گفتن و دیدن زبَر است

مغربی علم تر و خشک ز دل بر میخوان

دل کتابیست که او جامع هر خشک و تر است