شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

ور هزاران جام گوناگون شرابی بیش نیست

گرچه بسیارند انجم آفتابی بیش نیست

گرچه برخیزد ز آب بحر موج بی شوار

کثرت اندر موج باشد لیکن آبی بیش نیست

چون خطایی کرد با خود گشت پیدا کاینات

علّت ایجاد عالم پس خطایی بیش نیست

یک سخن پرسید از خود در جهان جان و دل

جمله ارواح را زانرو جوابی بیش نیست

گرچه بسیاری در ایمنی کتب کتب مرقوم گشت

جمله را خواندیم حرفت از کتابی بیش نیست

اینکه عالم را وجود آبروئی می نهی

در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست

چیست عالم ایکه میپرسی نشان و نام او

بر محیط هستی مطلق حبابی بیش نیست

ایکه هستی تو اندر روی دلبر شد نقاب

برفکن از روی دلبر چون نقابی بیش نیست

مغربی آمد حجاب راه جان مغربی

درگذر از روی چه آخر حجابی بیش نیست