بهدست خویش چهل صبح بامداد الست
ندید تخم گلی تا نکشت در گل ما
چه ماه بود که از آسمان فرود آمد
نشست خوش متمکن به برج منزل ما
ملک که بود که افتاد در چه بابل
چه سحرهاست در این قعر چاه بابل ما
چه موجها که پیاپی همیرسد هر دم
ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما
هزار نقش به یک لحظه میپذیرد دل
ببین چه نقشپذیر است قلب قابل ما
به هر گره که وی از زلف خویش بگشاید
از او گشاده شود صد مشکل ما
اگر ز حضرت ما آرزوی مقبولیست
بیا ز هندوی او شو که هست مقبل ما
چو مغربی نظر از عین کائنات بدوز
اگر کمال طلب میکنی ز کامل ما