شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵

چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما

چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما

به دست خویش چهل صبح باغبان ازل

ندید تخم گلی تا نکشت در گل ما

چه ماه بود که از آسمان فرود آمد

نشست خوش متمکن به برج و منزل ما

ملک که بود که افتاد در چه بابل

چه سحرهاست درین قعر چاه بابل ما

چه موجها که پیاپی همی رسد هر دم

ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما

هزار نقش به یک لحظه می پذیرد دل

ببین چه نقش پذیر است قلب قابل ما

به هر گره که وی از زلف خویش بگشاید

از او گشاده شود صد هزار مشکل ما

اگر ز حضرت مات آرزوی مقبولی ست

بیا و هندوی آن شو که هست مقبل ما

چو مغربی نظر از نقش کاینات بدوز

اگر کمال طلب می کنی ز کامل ما