غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

تا به زلف تو تاب می‌بینم

خویش را در طناب می‌بینم

دم به دم از هجوم لشکر عشق

ملک دل را خراب می‌بینم

بس که از تشنگی روانم سوخت

هرچه می‌بینم آب می‌بینم

بر سر موج بحر ناکامی

خویشتن را حباب می‌بینم

سوی هر راه می‌گشایم چشم

صدهزار آفتاب می‌بینم

با همه تشنه‌کامی از هرسو

می‌شتابم سراب می‌بینم

دیده را در میان لجۀ اشک

مضطرب چون حباب می‌بینم

پیش آن آفتاب‌رو چو غبار

همه خود را حجاب می‌بینم