غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

تا به زلف تو تاب می‌بینم

خویش را در طناب می‌بینم

دم به دم از هجوم لشکر عشق

ملک دل را خراب می‌بینم

۳

بس که از تشنگی روانم سوخت

هرچه می‌بینم آب می‌بینم

بر سر موج بحر ناکامی

خویشتن را حباب می‌بینم

سوی هر راه می‌گشایم چشم

صدهزار آفتاب می‌بینم

۶

با همه تشنه‌کامی از هرسو

می‌شتابم سراب می‌بینم

دیده را در میان لجۀ اشک

مضطرب چون حباب می‌بینم

پیش آن آفتاب‌رو چو غبار

همه خود را حجاب می‌بینم