غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

زان خاک که با خون دل آمیخته دارم

کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم

ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است

خُم‌ها ز می غم به قدح ریخته دارم

در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر

از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم

زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار

زنجیر علایق همه بگسیخته دارم

زان پیش که مردم ز لحد سر بدر آرند

من محشری از شور تو انگیخته دارم

دور از تو پی ریختن خون دل خویش

از آه دوصد خنجر آمیخته دارم

بی مهر رخت شب همه شب اشک روان را

با خون جگر تا سحر آمیخته دارم

یا رب ز که پرسم که سراغی به من آرد

از آن دل دیوانه که بگریخته دارم