غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

جلوه کند به باغ اگر سرو بلند قامتش

سرو ز پا فتد که تا کس نکند ملامتش

بار دگر گر افتدم دامن وصل او به کف

باز رها نمیکنم تا نکشم ندامتش

عاشق زار خویش را تیر هلاک گو بزن

از تو کسی نمیکشد گر بکشی غرامتش

تا مگر از جفای او شکوه همی بدو کنم

کاش به جلوه دیدمی قامت در قیامتش

تا به نظر نیایدت کبک و خرام دلکشش

شیوۀ رفتنش ببین حالت استقامتش

سستی عهد او نگر محکمی وفای من

او ز خدا هلاک من خواهد و من سلامتش

باد صبا غبار من گر ببرد ز تربتم

در سر کوی او بود جایگه اقامتش