غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

از کف ما عشق دامان شکیبایی کشید

دیدی ای دل کار ما آخر به رسوایی کشید

از مسلمانی چلیپا زلف ترسا بچه ای

آخرم در حلقۀ زنّار ترسایی کشید

گاه گاهم رخ نماید آن پری پیکر به خواب

بی سبب نبود اگر کارم به شیدایی کشید

هرکه بار عشق جانان را بدوش جان نهاد

بار یک عالم مصیبت را به تنهایی کشید

من ندادم دل به دست او ز روی اختیار

او دل از دستم به بازوی دلارایی کشید