غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹

لب لعلت گزیدنم هوس است

خون او را مکیدنم هوس است

ای سراپا نمک سر انگشتی

از بیانت چشیدنم هوس است

فحش از کان قند لبهایت

من مکرّر شنیدنم هوس است

من بدور از لبت چون اسکندر

سوی حیوان دویدنم هوس است

تا فکندی بتا ز رخ پرده

حور و رضوان ندیدنم هوس است

تا نمودی تو روی شهر آشوب

بت پرستی گزیدنم هوس است

تا که کفر دو زلف تو دیدم

دل ز ایمان بریدنم هوس است

از کمان تو ناوک غمزه

به دل و جان خریدنم هوس است

گلی از گلستان عارض تو

یعنی یک بوسه چیدنم هوس است

همچو کحل الجواهری به بصر

خاک پایت کشیدنم هوس است

پرده ای شد حجاب چهرۀ جان

پردۀ جان دریدنم هوس است

هان غبارا چو طایر قدسی

سوی رضوان پریدنم هوس است