غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸

خروشی دوش از میخانه برخاست

که هوش از عاقل و فرزانه برخاست

مُغان خشت از سر خُم برگرفتند

خروش از مردم میخانه برخاست

فروغ روی ساقی در مِی افتاد

زبانۀ آتش از پیمانه برخاست

ز بس با آشنایان جور کردی

فغان از مردم بیگانه برخاست

چنان زنجیر گیسو تاب دادی

که فریاد از دل دیوانه برخاست

پی افروختن چون شمع بنشست

برای سوختن پروانه برخاست

بیا ساقی بیاور کشتی مِی

که طوفان غم از کاشانه برخاست

عجب نبود زتاب جوشش مِی

گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست

چو مرغ دل شکنج دام او دید

نخست از روی آب و دانه برخاست

غبارا هر که دست از جان بشوید

تواند از پی جانانه برخاست