مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن

همچو شیطان در سپه شد صد یکم

خواند افسون که اننی جار لکم

چون قریش از گفت او حاضر شدند

هر دو لشکر در ملاقات آمدند

دید شیطان از ملایک اسپهی

سوی صف مؤمنان اندر رهی

آن جنودا لم تروها صف زده

گشت جان او ز بیم آتشکده

پای خود وا پس کشیده می‌گرفت

که همی‌بینم سپاهی من شگفت

ای اخاف الله ما لی منه عون

اذهبوا انی اری ما لاترون

گفت حارث ای سراقه شکل هین

دی چرا تو می‌نگفتی اینچنین

گفت این دم من همی‌بینم حرب

گفت می‌بینی جعاشیش عرب

می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ

آن زمان لاف بود این وقت جنگ

دی همی‌گفتی که پایندان شدم

که بودتان فتح و نصرت دم‌بدم

دی زعیم الجیش بودی ای لعین

وین زمان نامرد و ناچیز و مهین

تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم

تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم

چونک حارث با سراقه گفت این

از عتابش خشمگین شد آن لعین

دست خود خشمین ز دست او کشید

چون ز گفت اوش درد دل رسید

سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت

خون آن بیچارگان زین مکر ریخت

چونک ویران کرد چندین عالم او

پس بگفت انّی بری منکم

کوفت اندر سینه‌اش انداختش

پس گریزان شد چو هیبت تاختش

نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند

در دو صورت خویش را بنموده‌اند

چون فرشته و عقل کایشان یک بدند

بهر حکمتهاش دو صورت شدند

دشمنی داری چنین در سر خویش

مانع عقلست و خصم جان و کیش

یکنفس حمله کند چون سوسمار

پس بسوراخی گریزد در فرار

در دل او سوراخها دارد کنون

سر ز هر سوراخ می‌آرد برون

نام پنهان گشتن دیو از نفوس

واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس

که خنوسش چون خنوس قنفذست

چون سر قنفذ ورا آمد شذست

که خدا آن دیو را خناس خواند

کو سر آن خارپشتک را بماند

می نهان گردد سر آن خارپشت

دم‌بدم از بیم صیاد درشت

تا چو فرصت یافت سر آرد برون

زین چنین مکری شود مارش زبون

گرنه نفس از اندرون راهت زدی

ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی

زان عوان مقتضی که شهوتست

دل اسیر حرص و آز و آفتست

زان عوان سر شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهر تست راه

در خبر بشنو تو این پند نکو

بیم جنبیکم لکم اعدی عدو

طمطراق این عدو مشنو گریز

کو چو ابلیسست در لج و ستیز

بر تو او از بهر دنیا و نبرد

آن عذاب سرمدی را سهل کرد

چه عجب گر مرگ را آسان کند

او ز سحر خویش صد چندان کند

سحر کاهی را به صنعت که کند

باز کوهی را چو کاهی می‌تند

زشتها را نغز گرداند به فن

نغزها را زشت گرداند به ظن

کار سحر اینست کو دم می‌زند

هر نفس قلب حقایق می‌کند

آدمی را خر نماید ساعتی

آدمی سازد خری را وآیتی

این چنین ساحر درون تست و سر

ان فی الوسواس سحرا مستتر

اندر آن عالم که هست این سحرها

ساحران هستند جادویی‌گشا

اندر آن صحرا که رست این زهر تر

نیز روییدست تریاق ای پسر

گویدت تریاق از من جو سپر

که ز زهرم من به تو نزدیکتر

گفت او سحرست و ویرانی تو

گفت من سحرست و دفع سحر او