مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۹۲ - جواب گفتن عاشق عاذلان را

گفت او ای ناصحان من بی ندم

از جهان زندگی سیر آمدم

منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه

عافیت کم جوی از منبل براه

منبلی نی کو بود خود برگ‌جو

منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو

منبلی نی کو به کف پول آورد

منبلی چستی کزین پل بگذرد

آن نه کو بر هر دکانی بر زند

بل جهد از کون و کانی بر زند

مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا

چون قفس هشتن پریدن مرغ را

آن قفس که هست عین باغ در

مرغ می‌بیند گلستان و شجر

جوق مرغان از برون گرد قفس

خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص

مرغ را اندر قفس زان سبزه‌زار

نه خورش ماندست و نه صبر و قرار

سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند

تا بود کین بند از پا برکند

چون دل و جانش چنین بیرون بود

آن قفس را در گشایی چون بود

نه چنان مرغ قفس در اندهان

گرد بر گردش به حلقه گربگان

کی بود او را درین خوف و حزن

آرزوی از قفس بیرون شدن

او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص

صد قفس باشد بگرد این قفس