مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۴ - لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق

گفت ای ناصح خمش کن چند چند

پند کم ده زانکه بس سختست بند

سخت‌تر شد بند من از پند تو

عشق را نشناخت دانشمند تو

آن طرف که عشق می‌افزود درد

بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

تو مکن تهدید از کشتن که من

تشنهٔ زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنی‌ست

مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد جان دارد از جان هدی

وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی

هر یکی جان را ستاند ده بها

از نبی خوان عشرة امثالها

گر بریزد خون من آن دوست‌رو

پای‌کوبان جان برافشانم برو

آزمودم مرگ من در زندگی‌ست

چون رهم زین زندگی پایندگی‌ست

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

ان فی قتلی حیاتا فی حیات

یا منیر الخد یا روح البقا

اجتذب روحی وجد لی باللقا

لی حبیب حبه یشوی الحشا

لو یشا یمشی علی عینی مشی

پارسی گو گرچه تازی خوشترست

عشق را خود صد زبان دیگرست

بوی آن دلبر چو پران می‌شود

آن زبان‌ها جمله حیران می‌شود

بس کنم‌، دلبر در آمد در خطاب

گوش شو والله اعلم بالصواب

چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس

کو چو عیاران کند بر دار درس

گرچه این عاشق بخارا می‌رود

نه به درس و نه به استا می‌رود

عاشقان را شد مدرس حسن دوست

دفتر و درس و سبق‌شان روی اوست

خامشند و نعرهٔ تکرار‌شان

می‌رود تا عرش و تخت یارشان

درس‌شان آشوب و چرخ و زلزله

نه زیادات است و باب سلسله

سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار

مسأله دورست لیکن دور یار

مسأله کیس ار بپرسد کس ترا

گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها

گر دم خلع و مبارا می‌رود

بد مبین ذکر بخارا می‌رود

ذکر هر چیزی دهد خاصیتی

زانک دارد هر صفت ماهیتی

آن بخاری غصهٔ دانش نداشت

چشم بر خورشید بینش می‌گماشت

هرکه در خلوت به بینش یافت راه

او ز دانش‌ها نجوید دستگاه

با جمال جان چو شد هم‌کاسه‌ای

باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای

دید بر دانش بود غالب فرا

زان همی دنیا بچربد عامه را

زانکه دنیا را همی‌بینند عین

وآن جهانی را همی‌دانند دین