شبی در نشابور مأوای من
به تقدیر فرمانده ذوالمنن
سرتربت پاک عطار بود
دلم آگه و دیده بیدار بود
مراقب نشستم چو نیمی ز شب
صفا یافت وقتم، صفایی عجب
شنیدم که می گفت آن پیر راه
اگر مرد عشقی، مرادی مخواه
چو این حرف ازو گوهر گوش شد
ز گفتار لب بست و خاموش شد