حزین لاهیجی » مثنویات » تذکرة العاشقین » بخش ۶ - در مدح جدّش شیخ زاهد گیلانی سروده است

کو دل که رهِ مدیح پویم؟

یارای زبان کجا که گویم؟

حرفی ز ثنای شیخ ملّت

برهان طریقت و شریعت

نتوان نخل مدیح بستن

خاموش نمی توان نشستن

تمکینی ازو کنم تمنّا

تا پای سخن نلغزد از جا

خاموشیِ لب، شکیب خواهد

گل نغمهٔ عندلیب خواهد

دل داد به مدح نطق رایان

بر باد سوار شد سلیمان

پرورده، وفا گرای باشد

فرزند، پدر ستای باشد

خاص آن پدری که نوع انسان

با بوالبشرش بود ثناخوان

بیند چو دل از ثناگرانم

بوسد به لبِ ادب زبانم

یکتا گهر محیط عرفان

والا پدر تمام مردان

مفتاح خزاین معارف

مخصوص جزایل عواطف

از پایهٔ رفعتش چه پرسی؟

دم می نزنم ز عرش و کرسی

آن شیفتهٔ جمال بی چون

آیینهٔ حق، درون و بیرون

دریاکش فیض صبحگاهی

مفتون کرشمهٔ الهی

فیروز لوای آسمان تخت

فرخنده همای دولت و بخت

سلطان حق و دو عالمش دل

لوح الله و اسم اعظمش دل

پا بر پی مصطفی نهاده

چون سایهٔ مصطفی فتاده

در حلقهٔ ذکر اوست سرمست

از منطقه چرخ، سبحه در دست

زان تیغ که ادرا جهاد اکبر

تنهای هوس فتاده بی سر

فرزین کنِ نقش بی نیازان

شش ضربه دِه تمام بازان

فیّاض محاضرات تقدیس

کشّاف مذاکرات ادریس

تاج سر ملت است و دین هم

سرزنده ازوست، آن و این هم

ابراهیم دوم به همّت

دریوزه گر، ادهمش ز فطرت

آن زاهد از خودی مصفّا

فیروز نصیب قسط اوفا

خورشید چو خاتمش به فرمان

در دایرهاش فلک شکوهان

آن دیدهٔ روشنان ابداع

صیقل گر زنگ لوح انواع

گشتند چو جانیان مرتد

غارتگر ملت محمّد

از شرع نبی ز گردش هور

سر ماند عیان و عین مستور

این نخل ز باد فتنه شد سُست

از هر طرفی پناه می جست

چون دید ز فتنه عرصه را تنگ

در ذیل ولایتش بزد چنگ

طوبی خمیده کرد قد راست

شاخ و بر او جهان بیاراست

احیاکن دین مصطفی اوست

سالار سپاه اصفیا اوست

گیلان ز لقای او منور

گیلان چه؟ که چشم هفت کشور

خاک ره اوست تاج اشراف

جولانگه اوست قاف تا قاف

چون موج خطر، گرفت بالا

افشاند سر آستین به دریا

آرام گرفت بحر پرشور

او قاهر و روزگار مقهور

احصا نتوانمش کرامات

بالله صدق است این نه طامات

زان شب که ز فرش بسته او رخت

بیدار نگشته دیدهء بخت

آن خسرو آفتاب خرگاه

شب کرد دراز و روز کوتاه

روشن گهرانش اندرین جمع

دادند فروغ بزم چون شمع

بودند جهان فروز چون بدر

گشتند نهان چو لیلهٔ القدر

امروز منم از آن نیاکان

آلوده ای از نژاد پاکان

وامانده چو نقش پای در راه

خاکستر آتش گذرگاه

خود رفته و بر امیدواران

فیضش باقی ست روزگاران

شد لنگر تربتش ز افضال

آسودگی زمین ز زلزال

ای پایه فزای ارجمندی

درگاه تو برتر از بلندی

ای کعبه پناه دیر هادم

بر سدّه توست سدره خادم

ای روضهٔ تو حصار ایمان

بر مرکز تو مدار ایمان

درگاه تو را، ز زایران است

زان آبله پای، آسمان است

بال ملک است، بسترآرا

جنّت وطنان روضه ات را

روز است خلیع و شب سیه پی

غمّازی ازین، سیاهی از وی

در زاویهٔ تو، روز و شب نیست

در روضه جنّت این عجب نیست

آن خلوتیان برگزیده

در سلک مجرّدان جریده

مخصوص نعیمهای مشکور

فیروز به جدّ و جهد موفور

خدّام تو سروران معنی

فربه کن لاغران معنی

حیران همه در ارادت تو

در سلسله سعادت تو

برخاسته است و هست مکشوف

از دامن تو هزار معروف

گردیدهٔ مهر و مه شود کور

گیرد ز چراغ روضه ات نور

جاروب درت چو گشت دسته

چوگان غرور، شد شکسته

تلقین ز تو یافته ست ماناک

دلهای مسبّحان افلاک

کز غفلتشان فتور نبود

در طاعتشان قصور نبود

دل گر شود از خیالت آگاه

عقلت نبرد به خلوتش راه

از عالمیان تویی سرافراز

زیبد به نیاز عالمت ناز

نور ازلی به دلفروزی

نیران غضبی به خصم سوزی

ریزی گه جور کندن از بیخ

در جوی مجرّه خون مریخ

شاهان ز تو یافت فرقشان تاج

پوشیده ز خلعت تو دیباج

غازان چو جبین به پای تو سود

زین غازه جمال دولت افزود

بر ابر به تشنگان هستی

کرده کف تو چو پیش دستی

ای جان ز تو، جسم زاکیان را

ایمان به تو تازه، خاکیان را

من بنده رهی، ز خانه زادان

دارم دلکی به مدح شادان

خاموشی من زبان گویاست

گوهر، وصّاف ابر و دریاست

بزم صله ات یکی ست با فرض

همچون صلهٔ رحم، تو را فرض

کان، از کرم تو کاف بگرفت

فای شرف تو قاف بگرفت

باشد کرم تو در شماره

از کان افزون سه چار پاره

کردند ز طبع صافی من

آیینهٔ دأب خانه روشن

گرچه به ره اوفتاده ام سُست

سنگینی استخوانم از توست

بر خاطر خلق اگر گرانم

ناکس سبک است بر زبانم

شعرم شعریست خصم دیوان

کلکم علم جهان خدیوان

یاد تو دل مرا تسلیست

آرامش موسی از تجلّی ست

چون شبنم و لاله، اشک بی تاب

بر آتش سینه می زند آب

از نسبت توست چون کریمان

آزادیم از در لئیمان

حرمان زدهام ز طوف خاکت

خواهم مددی ز روح پاکت