عجب نبود که گردی دستگیرم
فقیرم یا رسول الله، فقیرم
لب خشک مرا درجرعه، نم نیست
کف جود تو را سرمایه کم نیست
به محتاجان کریمان را نظرهاست
صدف را ز ابر نیسانی گهرهاست
کند دامنکشان ابر بهاری
به کشت تشنه کامان آبیاری
طراوت بخشیِ باد بهاران
کند هر خار را،گل درگریبان
مرا کوته، کف از دامان مقصود
تو را در آستین گنجینه جود
به انعامت، تسلی مرغ و ماهی
خطاب حضرتت عاجزپناهی
کنی گر گوشهٔ چشمی به سویم
نریزد در دو عالم آبرویم
خورم حسرت بر آن فرخنده ایام
که در طوف حریمت می زدم گام
سرم بر آستانت جبهه فرسای
دلم بر خاک درگاهت جبین سای
در آن فرخنده مأوا شاد بودم
ز قید هر دو کون آزاد بودم
کنون افتاده ام از درگهت دور
ز داغ هجر، دارم سینه ناسور
اسیرم درکف نفس هوسناک
تو بگشا بندم از پا چست و چالاک
ازین نخجیر عاجز برگشا، دام
که آزادانه، در راهت زند گام