مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۸ - وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی

چون بلال از ضعف شد همچون هلال

رنگ مرگ افتاد بر روی بلال

جفت او دیدش بگفتا وا حرب

پس بلالش گفت نه نه وا طرب

تا کنون اندر حرب بودم ز زیست

تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست

این همی گفت و رخش در عین گفت

نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت

تاب رو و چشم پر انوار او

می گواهی داد بر گفتار او

هر سیه دل می سیه دیدی ورا

مردم دیده سیاه آمد چرا

مردم نادیده باشد رو سیاه

مردم دیده بود مرآت ماه

خود که بیند مردم دیدهٔ ترا

در جهان جز مردم دیده‌فزا

چون به غیر مردم دیده‌ش ندید

پس به غیر او که در رنگش رسید

پس جز او جمله مقلد آمدند

در صفات مردم دیده بلند

گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال

گفت نه نه الوصالست الوصال

گفت جفت امشب غریبی می‌روی

از تبار و خویش غایب می‌شوی

گفت نه نه بلک امشب جان من

می‌رسد خود از غریبی در وطن

گفت رویت را کجا بینیم ما

گفت اندر حلقهٔ خاص خدا

حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است

گر نظر بالا کنی نه سوی پست

اندر آن حلقه ز رب العالمین

نور می‌تابد چو در حلقه نگین

گفت ویران گشت این خانه دریغ

گفت اندر مه نگر منگر به میغ

کرد ویران تا کند معمورتر

قومم انبه بود و خانه مختصر