سلطان همّتم، ز جهان شسته دست را
چون سیل، پشت پا زده ام خاک پست را
انصاف، کار محتسب روزگار نیست
یکسان کند معامله، هشیار و مست را
مشکل که پر کند ز تهی کاسگی حزین
این مشت خاک، دیده دنیاپرست را