بحری ست محیط غم که در خون
یازد نفس شناوران را
چون بیضه شکسته، صعوهٔ عشق
پرواز عقاب شهپران را
آن غنچه دهان که شرم لعلش
بر بسته زبان، سخنوران را
آورده به جوش خون حسرت
عنّاب تو بسته شکّران را
مژگان کجت لوای قامت
خم ساخته، تیغ جوهران را
بسته ست نگاهت از کسادی
بازارچه ٔ ستمگران را
خامش نشود زبان ز شکرت
چون خامه، بریده حنجران را
هر پارهٔ دل ز تاب مهرت
اخگر شده، سینه مجمران را
چون گل، زده چاک فرقت تو
جیب و بغل سمن بران را
صهبای حیات بخشد از نطق
یاقوت تو روح سروران را
یاد مژهٔ جگر فشارت
چنگال شکسته اژدران را
دست از دامان کبریایت
افتاده قصیر، قیصران را