بر هر زمین که جلوه کنی آسمان کنی
می زیبدت که ناز به کون و مکان کنی
این لطف جلوه ای که ز سرو تو دیده ام
بر خاک اگر گذر فکنی پرنیان کنی
هر جا گشایی از پی دل زلف پرشکن
مرغان سدره را همه بی آشیان کنی
مشکین شود غزال نگاهت به یک نظر
ای کاش جیب بخت مرا سرمه دان کنی
ای عندلیب با تو مرا حقّ صحبت است
خواهم که خاک تربت ما گل فشان کنی
دزدد به کام خویش زبان، شمع انجمن
هر جا که شرح قصّهٔ سوز نهان کنی
گردد طراز دامن دشت جنون حزین
خونابه ای که از رگ مژگان روان کنی