حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

در دیده نگاه تو که از جوش فتاده

مستی ست که در میکده خاموش فتاده

مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون

خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده

غارتگر جمعیت دلهاست ببینید

زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده

مایوس مکن چشم به راهان چمن را

از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده

کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم

کار سخنم با لب خاموش فتاده

هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست

ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده

با دولت بیدار، هماغوش کند خواب

چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده

کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟

بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده

فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق

این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده