با این تنک سرمایگی، زحمت مکش زاری مکن
همچشمی مژگان من، ای ابر آزاری مکن
شاید کزین خون بحل یاد آرد آن بی رحم دل
ای تیغ هجر جان گسل زخم مرا کاری مکن
در عشق خونها خورده ام، رنگی به رخ آورده ام
رخسار زرّین مرا ای گریه گلناری مکن
شاید به سر وقتت رسد لغزیدن مستانه ای
ای عقل عالی منزلت بی صرفه خودداری مکن
فرداست کافتد بخیه ات بر روی کار ای حق پرست
امروز شرک خویش را در خرقه ستّاری مکن
یک بار در جولان ببین آن قامت نازآفرین
ناز خرامش بر زمین ای کبک کُهساری مکن
بگذار با روشندلان آن صفحهٔ رخساره را
ای سبزهٔ خط بیش ازین آیینه زنگاری مکن
از اوّل این جور و جفا خود بر سر آوردی مرا
ای چشم کافر ماجرا، بیهوده خونباری مکن
شد درکمینگاهت فدا سامان رند و پارسا
از دل تهی شد شیشه ها ای طرّه طرّاری مکن
نتوان به گیتی متّصل بر کین عالم بست دل
ای غمزه خونریزی بهل، ای عشوه خونخواری مکن
گر تر نکردی خنجری، سعیی که تا مژگان رسی
ای قطرهٔ خون بیش از این بر دل گرانباری مکن
جایی که گردد در جهان کلک حزین عنبر فشان
ای نافهٔ مشکین نفس، شوریده گفتاری مکن