من روشن روان غافل به زندان بدن رفتم
کشیدم آتشین آهی، چو شمع از خویشتن رفتم
گران جان نیستم در گلستان چون سرو پا در گل
سبک روحانه چون باد بهاران از چمن رفتم
نشد بال و پر پروانه ام گرم از تف شمعی
بساط زندگی افسرده بود، از انجمن رفتم
کشند آزادگان وادی قدس انتظارم را
وداعی ای گران جانان آب و گل که من رفتم
به ناکامی نشستن هم حزین اندازه ای دارد
به صد حسرت ز کویت رفتم، ای پیمان شکن رفتم