حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷

دو روزی کز قضا بایست با این کاروان باشم

مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم

به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم

چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم

در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را

فلک می خواست چون گل دست فرسودِ خزان باشم

سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجویی

اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم

درین غربت به افسونهای مهر آشنارویان

اگر بندم دلی، از بی وفایان جهان باشم

نیندازم به فرش سنبل و گل، طرح آسایش

درین بستان سرا، هم مشرب آب روان باشم

نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل

اگر باشم، زیان خویش و سود دیگران باشم

ز همراهان ندارم بار منّت یک سر سوزن

درین وادی چه افتاده ست،از خواری کشان باشم؟

دلم رنجد حزین ازگفتگوی صورت آرایان

اگر سنجد لب معنی، حدیثی ترجمان باشم