حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

سپاه فتنه با آن چشم جلاد است می دانم

نگاهش را تغافل، خواب صیاد است می دانم

ز تیر غمزه ی سندان شکاف او خطر دارد

به سختی گر دل آیینه فولاد است می دانم

نمی دانم کجا وحشی نگاهم می کند جولان ؟

دل رم دیدهٔ من وحشت آباد است می دانم

نمی دانم چه شد بانگ درای محمل لیلی؟

دل صد چاک من لبریز فریاد است می دانم

به خونم دامن پاک نگه را گر نیالودی

ز قتلم غمزهٔ نامهربان شاد است می دانم

نگاه بسملم، مضمون حیرت را تو می دانی

مرا مطلب فراموش و تو را یاد است می دانم

چه سود احوال دل چون شمع گفتن با تو بی پروا؟

که در گوشت حدیث سوختن باد است می دانم

کجا سرپنجهٔ من شانهٔ زلف تو خواهد شد؟

که این دولت نصیب بخت شمشاد است می دانم

رقم زد عشق شیرین کار، نقش بیستون از دل

خراش ناخنی سرمشق فرهاد است می دانم

کمال حسن بی باکی، گل عشق است سربازی

لبالب جوی شیر از خون فرهاد است می دانم

علاج تنگى دل، عشق آتش دست می داند

مزن بیهوده بال، این بیضه فولاد است می دانم

نمی ‎دانم که تعلیم ازکدام آتش نفس دارد

به هر فنیکه خواهی عشق استاد است می دانم

دو روزی شد که با دل بسته ای عهد وفا اما

بنای عشق و حسنت، دیر بنیاد است می دانم

حزین آسان گرفتم می شود ربط سخن حاصل

قبول خاطر دلها، خداداد است می دانم