کرده عشق شعله خوب ریشه در جانم چو شمع
از زبان آتشین خود گدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتشآلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
میخورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی میکند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمیپوشد حزین
با وجود تیرهروزیها فروزانم چو شمع